loading...
ناز چت | سایت ناز
آخرین ارسال های انجمن
爪Ő尺Ť乇乙Д♣73 بازدید : 200 شنبه 18 خرداد 1392 نظرات (0)

به یاد شهدا.....

مامور آمار: سلام مادر، از سازمان آمار مزاحم میشم، شما چند نفرید؟
مادر سرشو پایین میندازه وسکوت میکنه بعد میگه: میشه خونه ما بمونه برای فردا؟ مامور: چرامادر؟
مادر: آخه شاید فردا ازپسرم خبری برسه…
شادی روح شهدای گمنام صلوات

爪Ő尺Ť乇乙Д♣73 بازدید : 204 شنبه 18 خرداد 1392 نظرات (0)

مردمان مست ز می خوارگی اند,در پی عشرت و دلدادگی اند...نیست یک تن که دهد گوش به حرف دل ما,
آشنا نیست کسی باغم همنوع خودش...
هرکجا هست نشانی ز عطوفت،از مهر
تبری سخت فرو میشکند ریشه آن....
ازکجا باید گفت,به چه کس باید گفت.....

爪Ő尺Ť乇乙Д♣73 بازدید : 190 شنبه 18 خرداد 1392 نظرات (0)

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشیداز دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل بهعنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببریشاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!

爪Ő尺Ť乇乙Д♣73 بازدید : 255 شنبه 18 خرداد 1392 نظرات (0)


یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی کهبسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مالخود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسیدچرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بودبرگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

爪Ő尺Ť乇乙Д♣73 بازدید : 194 شنبه 18 خرداد 1392 نظرات (0)

وقتی خدایم در اولین دیدار میگوید بخوان ما را
چه ترس از ظلمت شب ها به هنگامی که نور آسمانها و زمین آغوش بگشاید و میگوید عزیزم اگر حاجتی داری اینک بخوان ما را ، که من حاجت روا کردن برای بنده ام را دوست دلرم
تو آیا هیچ میدانی خدایم کیست ؟ چنان با من به گرمی او سخن گوید که گویی جز من او را بنده ای در این زمین و آسمان نیست
هزاران شرم از آن دارم چنان با او به سردی راز میگویم که گویی من جز او ، یکصد خدا دارم .

爪Ő尺Ť乇乙Д♣73 بازدید : 502 شنبه 18 خرداد 1392 نظرات (0)

اگر قرار است قانونی برای شاد بودن داشته باشید ، بگذارید این باشد
برای شاد بودن من لازم نیست حتما چیزی در زندگی ام رخ دهد !
زندگی موهبتی است که به من داده شده و من از ان لذت میبرم !

爪Ő尺Ť乇乙Д♣73 بازدید : 233 شنبه 18 خرداد 1392 نظرات (0)

رسم ” خوب” ها همین است
حرف آمدنشان شادت می کند
و ماندنشان
با دلت چنان می کند
که هنوز نرفته
دلتنگشان می شوی

دنیا دنیا دلتنگتم خوبِ من...

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام قسمت سایت فعال تر باشه؟
    از مطالب فانی فاز راضی هستی؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3114
  • کل نظرات : 502
  • افراد آنلاین : 63
  • تعداد اعضا : 896
  • آی پی امروز : 223
  • آی پی دیروز : 143
  • بازدید امروز : 359
  • باردید دیروز : 1,730
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 6,132
  • بازدید ماه : 44,628
  • بازدید سال : 236,188
  • بازدید کلی : 3,131,779
  • ارتباط با مدیران